sadly happy

ساخت وبلاگ
دیشب که برای تحویل گرفتن لپ تاپ خواهرم بیرون رفتیم ناخواسته تو جریان شادی های بعد از انتخابات قرار گرفتیم ... مردمی که شربت و شیرینی پخش می کردند ... جیغ می زدند و میرقصیدند ... همه کارهایی که فقط چند روز قبل و گاهی روز بعد از انتخابات آزاد می شوند ... با اینکه کسی انتخاب شده بود که من هم به اون "رای" داده بودم اما حتی نمی تونستم لبخند بزنم و شاد باشم ... امسال هیچ شوقی برای انتخابات نداشتم ... نه تل درست کردم و سرم زدم و نه دستبند رنگی به دستم بستم ... حتی تا آخرین ساعات روز جمعه دلم نمی خواست رای بدم ... تا بالاخره متقاعد شدم که برم پای صندوق ... انصافا جمعیت پای صندوق بیش تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم ... حتی کاندیدایی که اسمش رو روی برگه ها نوشتم هم قبول نداشتم ... فقط پای صندوق رفتم تا به قول اونایی که با تلاش زیاد متقاعدم کردند نشون بدم که "امید" هنوز زنده است ... شاید هم برای این که مهری بخوره روی صفحه شناسنامه ام ...

دیشب توی اون همه شادی دلم گرفته بود ... پسرک موتورسوار رو که حین شادی ها نقش بر زمین شده بود و بیهوش روی آسفالت کف خیابون افتاده بود رو که دیدم هم دلم بیش تر گرفت ... همین طور بهش نگاه کردم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ... از بچگی بس که پدر و مادرم هرکارم رو تمسخر کردند و بس که بهم خندیده شده، جلوی اونا هیچ کاری نمی تونم انجام بدم ... توی ماشین نشسته بودم و مانور jaw thrust  و ABC کمک های اولیه را در ذهنم مرور می کردم و هیچ کاری نکردم ... همین طور بهش نگاه کردم و از جلوش رد شدم ... امیدوارم زنده مونده باشه ... همیشه از همه موتورسوارایی که کلاه ایمنی نمی ذارند متنفر بوده ام اصلا ...

حرف هایی برای خدا...
ما را در سایت حرف هایی برای خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6notes-to-gode بازدید : 299 تاريخ : چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت: 4:48