back after a looong while

ساخت وبلاگ

بعضی وقتا که تو پیج فی س بوک دانشکده میرم با خودم می گم چه عجله ایه که دفاع کنیم وقتی میدونم که دلم برای همه این ساختمونا و درختا و خیابونا تنگ میشه ... وقتی مطمئنم که اگه فارغ التحصیل بشم پام رو هم اون سمتا نمی ذارم ... اما بعد میرم تو ساختمون دانشکده و می بینم حتی یه نفر هم نیست که باهاش سلام و علیک بکنم ... بچه ها با روپوش مثل همیشه این ور و اونور میدون و من هیچکدوم رو نمیشناسم ... همه قیافه ها نا آشنا ... یه آشنا هم که می بینی یه ترم پایینیه که تنها حرفی که باهاش داری اینه که ازت میپرسه کی دفاع می کنی ... وقتی مثل همیشه از خواب دارم غش می کنم و میرم بوفه یه قهوه بخورم باید تنهای تنها قهوه مو سر بکشم ... هیچکس نیست که باهاش به مسئولای جدید بوفه بخندیم ... دیگه روپوش تنم نیست و کیف پولمم همراهمه ... دیگه مثل اونوقتا نیست که فوقش یه 2 تومنی ته جیب روپوشمون داشتیم و می رفتیم بوفه و همه پولامون رو رو هم میذاشتیم تا یه چیزی بخریم ... دیگه کسی نیست که بهش بگم "هر چی خواستید می تونید بخرید هزااار تومن دارم !" ... دیگه کسی نیست باهاش برم رختکن و بلند بلند باهاش همینطور که داریم لباسامونو عوض می کنیم از این ور رختکن با اونور رختکن حرف بزنم .... یا وقتی لباسامونو در میاوردیم و همینطور سه ساعت حرف می زدیم  بدون این که از رختکن درآییم ... اونوقته که دلم میخواد هر چی زودتر منم از اون دانشگاه و خاطره هاش برم ... منم برم یه گوشه دیگه کشور و از شیطنتای دوران دانشجویی جدا شم و برم یه جا و طبابت کنم ... حقوق های کلان بگیرم و قرارداد ببندم ...

امروز یاد وقتی افتادم که ترم یک بودم ... وقتی که سایت دانشجوها طبقه پنجم بود ... وقتی که تو سایت بودم و یکی از بچه های چند ترم بالاتر که الآن خیلی وقته که از دانشکده رفته کامپیوتر کناریم نشسته بود و با کسی که چند ترم بعد تر خانمش شد حرف می زد و اونقدر با نمک بود که منم تمام وقتی که اونجا بودم داشتم می خندیدم...

چند روز پیش بوی محلول سوسک کش منو یاد سالن تشریح و جسد ها انداخته بود ... عصرهایی که هوا تاریک می شد و بارون میومد و من و دوستم دونفری تو زیرزمین با جسدا تنها بودیم ... یاد توفیق های اجباری وقتی که استاد نمیومد ...

همه این خاطره ها توی این ساختمون ها حبس شدن ... اما دیگه کسایی که اون خاطره ها رو ساختن اونجا نیستن ... همه بچه هایی که رفتن میگن که دلشون اصلن برای دانشکده تنگ نمیشه ... میگن که با کلینیک هایی که رفتن وابستگی عاطفی پیدا کردن ... مگه میشه  ؟ من خودم بیشتر از همه بچه ها ازاون ساختمون آجری بدم میومد و خدا خدا می کردم که زودتر از اونجا رهایی پیدا کنم ... شاید دیدن دانشکده بدون دوستانه که اینقدر منو دلتنگ کرده ... منم باید برم  و اونوقت همه دلتنگیا تموم میشه 

پ.ن.1 : یه جایی که مطمئنم هیچوقت دلم براش تنگ نمیشه خوابگاهه

پ.ن.2: خواهرم تازه اومده تهران ... با کلی برنامه گشت و گذار و تفریح ... من میخوام  از تهران برم ... اما نمیخوام این فرصت دو نفره رو از دست بدم ... نمیدونم دفاع بکنم یا نه ؟ ... نمیدونم دارم چیکار می کنم ... بابا وقتی دو نفره شدیمم خونه نگرفت ... نمیدونم خوابگاهو تحویل بدم ... ندم ... نمیدونم دفاع کنم تسویه نکنم ... نمیدونم دفاع نکنم ... نمیدونم تسویه بکنم برم کارکنم با پولش خونه بگیرم ... نمیدونم

حرف هایی برای خدا...
ما را در سایت حرف هایی برای خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6notes-to-gode بازدید : 351 تاريخ : چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت: 4:48